به خیالم تنها بوسه ای و آغوشی !
چه میدانستم که میدَرَد،بکارت روح آشفته ام را !
بر وزن درد ، هم رنگ لعنت !
و چه میدانستم که من میمانم و ذهنی ملتهب
از تهوع صبحگاهی یک زن !
آبستن شوریدگی لعنت
و خون خشکیده ام ، تحفه ی آخرین دیدار
قابله را خبر کنید !
غم برای رسیدن به سینه ها گُر گرفته ام ، امان نمیدهد !
گرگ ها را به میلاد طفل من دعوت کن و بند ناف را
به دندان کفتار پیری از جانم بیرون بکش !
لالایی کودکم !
لاشه ی تو،ته مانده ی عشق،کودکم !
تو مرا به انزوا خواهی کشید و من می اندیشم !
به خیالم . که به خیالم تنها بوسه و ای و آغوشی !
+ از درد نوشته های یک زن که من باشم !
اگر 170 سانتی متر هم برف در کشور عزیزمان بنشیند باز هم اسمش رحمت و نعمت است(شاید هم عصمت)،کودکان وسط بلوار های شهر بازی میکنند و مردم که تا فرق سر در برف هستند با روی گشاده و لبخند گشاد،نان بربری در دست به کانون گرم خانواده برمیگردند و کشاورزان در مزارع از شدت خوشحالی به حرکات موزون و ناموزون می افتند !! یک خبرنگار را هم میفرستند وسط شهر،در حالی که با میخ به زمین کوبیده اندش که باد او را نبرد گزارش بگیرد که : همه چی آرومه !
ادامه مطلب
درباره این سایت